کودکانه
کودکانه
دختر های چادری
نوشته شده در تاريخ جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, توسط دختر چادری |

خبر رسید چند روز بیشتر در عالم خاک نیستی... به دست هایش نگاه کرد که خالی است و کوله باری که پاره بود و دلهایی که شکسته بود و کارهایی که نکرده بود...

باید چیزی فراهم میکرد برای رفتن و باز نگشتن. به مصحفی که بر رف نهاده بود، نگاهی کرد، همان که همدمش بود چه شب ها و چه روزهای بسیار، چه ساعت ها که آن را خوانده بود و چه اشکها که بر صفحاتش غلطانده بود... اما فقط خوانده بود... نه؛ مصحف خواندنش آنقدر بی پیرایه نبود که دستگیرش شود، به دفترش نگاه کرد که هر شب شمشیر مصاحبه بر اعمالش کشیده بود...

دفتر، سیاه بود، لبریز از تاریکی... خطی نورانی یافت... اطعام یتیمان، اما مگر این اندوخته تا کجا جوابش می داد؟!

به آسمان نگاه کرد، ماه هم چادری سفید بر سر می انداخت، نسیم درختان را از سکون دائمی بر حذر می داشت... سفر در پیش بود و جامه های اندوخته اش پاره و کهنه...

سر بر در کوفت و ناله سر داد... چند روزی بیش نمانده... دستهایش خالی،کوله بارش پاره و دفترش سیاه...

بی پای افزار به کوچه دوید تا سرای شیخ... بی قرارو بی تاب...:

"یا شیخ! هیچ اندوخته ای ندارم که بردارم ، سفر آخرتم در پیش است، چه کنم؟"

شیخ نگاهی به درویش بی نوای دلباخته افکند:

" درویش! دل پاک ، دل پاکت را با خود بردار... که عمری دراز با تو بود..."

                                  ( بر گرفته از حکایتی از منطق الطیر)

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: